جبهه فرهنگی

مجموعه سخنرانی ها،مقالات،وپوستر هایی با موضوع فرهنگ

جبهه فرهنگی

مجموعه سخنرانی ها،مقالات،وپوستر هایی با موضوع فرهنگ

جبهه فرهنگی

گفتم کلید قفل شهادت شکسته است!

یا اندر این زمانه، در باغ بسته است؟

خندید و گفت: ساده نباش ای قفس پرست!

در بسته نیست پال و پر ما شکسته است!

اشعار امام جواد

چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۳، ۰۳:۵۰ ب.ظ

زهرش اثر کرد و گرفت از تو توان را

طوری که حتی تار دیدی این و آن را

 

وقت زمین افتادنت احساس کردی

در باغ سرسبز تنت رنگ خزان را

 

در گوشه ی حجره به خود پیچیدی از درد

یعنی چشیدی درد تلخ استخوان را

 

مثل عمو جانت حسن آزار دیدی

از بس شنیدی از خودی زخم زبان را

 

این زن که دست جعده را از پشت بسته

جاری نمود اشک زمین و آسمان را

 

از او تقاضای دو قطره آب کردی

وقتی تماشا کرد خشکی دهان را ...

 

... در پیش چشمت آب ها را بر زمین ریخت

سوزاند قلب مادری قامت کمان را

 

با هلهله ... با کف زدن ... با پای کوبی

مانند عاشورا ورق زد داستان را

 

هر چند که لب تشنه جان دادی ولیکن

دیگر ندیدی رنگ و روی خیزران را

 

شکر خدا بالای بام آماده کردند

بال کبوترها برایت سایه بان را

 

دور و بر تو جز کبوترها نبودند

دیگر ندیدی خولی و شمر و سنان را

 

با نعل اسب از تو پذیرایی نکردند

دیگر نخوردی ضربه های ناگهان را


باقی اشعار درادامه مطلب..

دشمنانت یک طرف

دشمنانت یک طرف، آن آشنا از یک طرف

بی وفایی یک طرف، زهرِ جفا از یک طرف

 

کلِ عالم خون بگرید در عزای تو کم است

ارضیان از یک طرف، اهلِ سما از یک طرف

 

إرباً إرباً شد دلت از فتنه و نامردیش

زهرِ کاری یک طرف، رقاصه ها از یک طرف

 

تشنه ای و... طالبِ آبی و ... این ها یک طرف

بر زمین می ریزد آب، آن بی حیا از یک طرف

 

می کشد جسم تو را تا بام خانه، پیکرت

می خورد بر کنج پله، بی هوا از یک طرف

 

خاطراتِ کوچه و گودال پیرت کرده اند

داغِ مادر یک طرف، کرب و بلا از یک طرف

 

تشنگی تاب و توانش را ربود و ناگهان

بر زمین افتاد از زین شاه ما از یک طرف

 

پیر مردان آمدند و بهرِ قربت می زدند

با لگد از یک طرف، چوبِ عصا از یک طرف

 

کربلا بال کبوتر نیست، جانم را گرفت...

...بادِ داغ از یک طرف، زلفِ رها از یک طرف

 

روزی ماه محرم از شما خواهم گرفت

رزقِ اشک از یک طرف، سوز و نوا از یک طرف

 

از سوی قم یا خراسان یا که از عبدالعظیم

راهیم کن اربعین کرب و بلا از یک طرف

 

شاعر : محمد جواد شیرازی

راه و چاه گدایی

با چهره اش ربوده دل پادشاه را

آنکس که میکند به رخش خیره ماه را

خورشید و چشم های ضعیفی که تار شد

باید از او گرفت همیشه نگاه را

تنها عصای پیری باباست این پسر

یا رب مگیر از پدر این تکیه گاه را

شه را به حق تک پسرش میدهم قسم

دیگر گدا یاد گرفت راه و چاه را

بی چیزم و فقیر ، ولی عاشقت شدم

حالا بگو نمیخری این رو سیاه را

از دوری پسر به پدر روی آوریم

یا رب نگیر از سر ما این پناه را

هر چه ز دوست میرسد امشب به ما خوش است

تشخیص میدهد خود او این صلاح را

جانی اگر که هست فدای قدوم او

امشب بگیر جان مرا ، این مباح را

ما زیر سایه ی کرم و جود تو خوشیم

از ما نگیر سایه ی خود ، این رفاه را

شاعر: مهدی برجلو

اخر شبیه جد غریبش شهید شد

لب تشنه بود ، تشنة یک جرعه آب بود

مردی که درد های دلش بی حساب بود

پا می کشید گوشة حجره به روی خاک

پروانه وار غرق تب و التهاب بود

از بسکه شعله ور شده بود آتش دلش

حتی نفس نفس زدنش هم عذاب بود

در ازدحام و هلهله های کنیزکان

فریاد استغاثة او بی جواب بود

یک جرعه آب نذر امامش کسی نکرد

هر چند آب دادن تشنه ثواب بود

آخر شبیه جد غریبش شهید شد

آری دعای خسته دلان مستجاب بود

غربت برای آل علی تازگی نداشت

در آن دیار کشتن مظلوم باب بود

تا سایه بان پیکر نورانیش شوند

بال کبوتران حرم را شتاب بود

اما فدای بی کفن دشت کربلا

آلاله ای که زخم تنش بی حساب بود

هم تیغ و نیزه خون تنش را مکیده بود

هم داغدیدة شرر آفتاب بود





گدایی برای
گدایی برای گدا آب و نان است..

خصوصا که صاحب کرم هم جوان است

همین پینه ی دستهایی که دارد

خودش بهر پابند بودن نشان است..

دخیل است روز و شبش را به اینجا..

که بی اعتنا بر زمین و زمان است..

پر از هیچ بودم دو عالم به من داد..

گدایی چنین است و شاهی چنان است..

به جانان همان اولش جان سپردم

کسیکه مرید است کی فکر جان است؟

کجا میگشایند در را به روی

کسیکه بدون خبر میهمان است؟

به جز خانه ای در مدینه که در آن..

علی ابن موسی الرضا میزبان است

درآن شب که بابا شود مطمئنا

عطایش به بیچارگان بیکران است

به کوری چشمان سرد مدینه..

پسر دار شد پیرمرد مدینه..

ببینید ماهست در دامن او..

دگر آبرو رفت از دشمن او..

به عالم بگویید یوسف رسیده

که مست است کنعان ز پیراهن او..

ببینید آخر دعایش گرفته..

که سرسبز شد عاقبت گلشن او..

چه زیبا نگاری که عالم ندیده..

زبان ناتوان است از گفتن او..

علی چشمهایش حسن خنده هایش

بتول است چشم و رخ روشن او..

زعرش آمده صف به صف از ملائک..

کشیدند صف در پی دیدن او..

و از عرش جبرئیل آورده با خود

لباس حریری برای تن او..

چه حاجت به اسپند و این حرفها چون

خدا بسته بر طالعش جوشن او..

بدانید دل دست دلدار دادم

بدانید مردم گدای جوادم..

لیاقت بده از بهایت بگویم

از اوصاف بی انتهایت بگویم..

ازآن سجده های طویل شبانه

ازآن ذکر یا ربنایت بگویم..

زدی دست برخاک فورا طلا شد

ازین کار از کیمیایت بگویم..

ازآن بحث های عمیق اصولی

ازان علم بی ادعایت بگویم

ازآن گریه ی هرشبت بهر زهرا..

ازآن بغص بین صدایت بگویم..

ازآن مطربی که به پای تو افتاد

ازآن اتّق الله هایت  بگویم

کسی دست خالی نرفت از در تو

ازآن دست مشکل گشایت بگویم

خبر داری امروز دیگر چه روزیست؟

اجازه بده تا برایت بگویم..

به دور قدح عرش میگردد امروز

گل یاس ارباب ما آمد امروز..

چقدر آسمان حس دیدار دارد..

در این روزها شوق سرشار دارد

چقدر از سر شب به پایش نشسته..

نگاه ارادت سوی یار دارد

دراین روزهای شلوغ مدینه..

گداییست شغلی که بازار دارد..

گدایی به ما آبرو میدهد پس

مدینه چقدر آبرو دار دارد!

چقدر ازدحام گدا بی نظیر است

چقدر امشب آقای ما کار دارد..

پس از اکبر و اوسط اصغر هم آمد..

علی پس دراین خانه بسیار دارد..

درست است تکرار خسته کنندست..

علی الحق اسمیست تکرار دارد..

به یمن وجود علی اصغر ماست

اگر وجهه در خلق گهوار دارد..

به قنداقه اش تا بخواهی دخیل است

و گهواره جنبان او جبرئیل است..

بگویید یثرب به مویش بنازد..

به زیبایی ماه رویش بنازد

به آقایی و لطف بابا خسینش..

به بخشندگی عمویش بنازد..

ذر این سمت و سوها حرم رزق ماشد..

به پر رزقی سمت و سویش بنازد..

همه مست مست از سبوی  ربابند

به ساقی که دیده  سبویش بنازد؟!

گدایی که اورا علی آبرو داد..

به محشر به این آبرویش بنازد..

حسین است دریا علی نیز جویش..

طبیعست دریا به جویش بنازد..

سخن بین معشوق و عاشق به اشک است..

اگر اشک بر گفت و گویش بنازد..

کمی بعد می آید آن لحظه هایی..

که نیزه به قطر گلویش بنازد..

نشد بین مدح از غم تو نگویم

نشد تا ز عمر کم تو نگویم..

کشیدند بر دست چون پیکرت را..

به قنداقه بستند بال و پرت را..

تو بی تاب بودی و از بین لشگر..

نشان رفت حنجرزنی حنجرت را..

نوشتند از عرش تسلیت آمد..

به مو بند کردند وقتی سرت را..

تو بند دل مادرت بودی اما..

بریدند بند دل مادرت را..

بصیرت به سن و به این چیزها نیست..

نوشتی به خون غربت رهبرت را..

نوک خنجر آمد به یاری آقا..

که در خاک انداخته بسترت را..

چرا نیمه بازست چشمان نازت؟

ببند آخر این پلکهای ترت را..

سر کوچکت را روی نیزه بستند..

به هر شهر بردند خاکسترت را

نگاه تو از نی بسوی رباب است

سوی دستهایش که بین طناب است

شاعر : سید پوریا هاشمی


نظرات (۱)

  • مدافعان حرم
  • پایگاه رسمی مدافعان حرم http://www.modafeon.blogfa.com
    با درج لینک یا بنر در وبگاه خود ما را یاری نمائید
    یاعلی
    پاسخ:
    سلام 
    تشکر از نظرتون 
    یاحق
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی